سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در دوستِ بخیل، خیری نیست . [امام علی علیه السلام]

اگه شونت تکیه گامه...چرا من تنها شدم؟

چیزی نمیگم.دوست داشتم اولین متنم این باشه...

یه روزگاری تو یه جنگل سرسبز دوتا پرنده بودن که دو تا جوجه داشتن که به فاصله چند ماه از هم متولد شده بودن . جوجه ها کم کم داشتن پرواز رو یاد می گرفتن و البته یاد گرفتن چند سالی گذشت و جوجه ها دیگه یزرگ شده بودن اونا بهترین پرواز ها و پرتاب ها رو توی جنگل داشتن همیشه با پروازهاشون شور و شعف رو به تمام اعضای جنگل هدیه می دادن و با چند تا پرنده ی دیگه همیشه بقیه رو خوشحال میکردن .حالا دیگه تمام جنگل ها این دو تا داداش پرنده رو میشناختن تا اینکه یه روزی یه اتفاقی افتاد. توی سحر بهترین روز خدا جمعه پرنده بزرگتر بازم پرید اینبار خیلی بالا پرید اونقدر بالا که رفت و رفت و رفت تا به خدا رسید .آره پرنده بزرگتر رقت پیش خدا و برادرش رو ، پدر و مادرش رو و تموم جنگل رو تنها گذاشت و رفت . وقتی رفت همه جنگل مات و مبهوت پرواز بلندش بودن . همه براش گریه میکردن و دلتنگش بودن . همه دلشون می خواست که یه بار دیگه ببیننش آخه اون پرنده خیلی خوب بود ، مهربون وبود وصداقت تو چهره اش موج میزد ، هیچ وقت کسی از دستش ناراحت نشده بود و از همه مهمتر او با تموم دوستاش نام اون جنگل رو بین تموم جنگلا سر زبونا انداخته بودن و یه افتخار دیگه برای جنگل رقم زده بودن . واسه همین هم همه دوستش داشتن. وقتی رفت برادر کوچیکه دیگه نمیدونست چیکار کنه .اون گفت که بهترین دوستش رو از دست داده ،برادرش و یاورش رو وگفت که کمرش شکست ولی گفت که دوباره به خاطر برادرش بلند میشه و پرواز میکنه .گفت پرواز میکنه خیلی بهتر از قبل به خاطر برادرش و شادی روحش . بقیه هم تیمیهاش هم همینو گفتن .
برادر کوچیکتر دوباره بلند شدبا یاد برادر بزرگتر وبه خواست مادر و پرواز کرد گرچه خیلی براش سخت بود بدون برادرش پرواز کنه ولی این کار رو کرد وبه همه نشون داد که هیچ وقت جای برادرش خالی نیست و نمیذاره که خاطرات برادرش از یادها بره. . با اینکه وقتی برای اولین بار بدون برادرش وارد زمین شد دلش میخواست ففقط و فقط گریه کنه حتی وقتی تصویر برادش رو کنار زمین می بوسید همه قطرات اشک رو توی چشماش دیدن ، لاغر شده بود خیلی و چشمای اشک بارش تورفته و گود ..... ولی پرواز کرد به بلندای صبر و پایداری و به بلندای آیدین




ونوس ::: دوشنبه 87/6/4::: ساعت 7:53 صبح

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 1


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :1736
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
ونوس
من ونوسم.17 سالمه و از دوستای صمیمیه مرضیه همون بی بال 1689.ما از بچه گی با هم بزرگ شدیم و همه چیزمون عین همه به جز سنمون.حتی جفتمون توی بهمن به دنیا اومدیم.اما روز و سالش فرق داره.به هردوتامون سر بزنید.خوشحال میشیم.راستی الان یه ساله که از هم جدا شدیم.مرضیه رفته مشهد....خیلی بد شد!
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<